نقد و بررسی فیلم Cast Away

فلسفی / روانشناختی /  انگیزشی


 

 

نقد و بررسی فیلم Cast Away

 

 

 

بازی درخشان تام هنکس هیچگاه درcast away  “دورافتاده” فراموش نخواهد شد، فیلمی آرام و جذاب به کارگردانی Robert Zemeckis که در سال ۲۰۰۰ به پرده ی سینما ها رفت و تام هنکس برای عملکرد درخشانش در این فیلم، نامزد جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد در هفتاد و سومین دوره جوایز اسکار شد.

 

او برای ایفای این نقش، علاوه‌بر ورزش و بدنسازی دست به رژیم سختی زد و نزدیک به ۵۰ پوند (۲۵ کیلوگرم) وزن کم کرد تا چهره واقعی‌تری را از یک فرد دور افتاده در یک جزیره تنها به نمایش گذاشته باشد ( هنکس در فیلم‌های «نجات سرباز رایان» و «پل جاسوس ها» نیز حضور چشمگیری داشته است).

رابرت زمیکس کارگردان این فیلم، که قبلاً دو فیلم بسیار موفق و پولساز «فارست گامپ» و «تماس» را ساخته است، بخاطر کارگردانی فیلم “فارست گامپ” برنده جایزه اسکار شد.

پس از ساخت این دو فیلم فوق‌العاده، روایت جدید و مدرنی از رابینسون کروزوئه را با نام «دور افتاده» راهی پرده سینما کرد. کارگردانی زمیکس در این فیلم در بالاترین سطح قرار دارد.

بخش عمده‌ای از فیلم یعنی از زمان ورود هنکس به جزیره، فاقد موسیقی است و به‌جای آن افکت‌های صوتی طبیعی حضوری بسیار پررنگ در حاشیه صوتی فیلم دارند.

بخاطر حوادث و داستان جالبی که دور افتاده دارد، بیننده ترغیب می‌شود تا از چگونگی به پایان رسیدن فیلم مطلع شود.

به‌طور کلی فیلم داستان جالبی دارد و به خوبی منظور را به مخاطب می‌رساند. در بخش‌هایی از فیلم که در آن چاک نولاند زندگی خود را در جزیره متروک می‌گذراند، تام هنکس به‌خوبی معنای تنهای مطلق را به بیننده می‌رساند.

چاک نولاند تحلیل‌گر سیستم شرکت پستی فدکس است که به سرتاسر جهان سفر می‌کند و در پی حل مشکلات بهره‌وری در انبارهای این شرکت است.

او رابطه بسیار نزدیکی با کلی فریرز دارد و با او در ممفیس آمریکا زندگی می‌کند. آنها قصد دارند که با هم ازدواج کنند، ولی سر چاک خیلی شلوغ است و این فرصت ایجاد نمی‌شود.

چاک جشن کریسمسی که با حضور اقوام برگزار می‌شود را نیمه کاره رها می‌کند زیرا برای حل یک مشکل در خارج از کشور باید اقدام کند.

در فرودگاه، دو زوج هدیه‌های کریسمس را به همدیگر می‌دهند.

کلی به چاک ساعت جیبی پدربزرگش را می‌دهد که عکس خودش هم در آن است و چاک به او ظاهراً یک انگشتر می‌دهد که به او هم می‌گوید که در روز کریسمس آن را باز کند، بعد از اینکه او برگشت.

زمانی که هواپیما در آن شب طوفانی بر فراز اقیانوس آرام جنوبی در حال پرواز است توسط رعد و برق مورد اصابت قرار می‌گیرد که در نتیجه هواپیما در اقیانوس سقوط می‌کند.

چاک از هواپیمای غرق شده بیرون می‌آید و خود را با یک قایق بادی، نجات می‌دهد و برای مدتی در آن هوای طوفانی بر روی آب شناور می‌شود تا به جزیره‌ای می‌رسد.

بزودی معلوم می‌شود که جزیره خالی از سکنه است.

چاک خیلی زود شروع به ساخت نشانه‌هایی بصری برای هرگونه هواپیما می‌کند و تلاش‌های او برای فرار با قایق نجاتش بی ثمر می‌ماند.

بعد از اینکه چندین بسته شرکت پستی فدکس به جزیره می‌رسند، چاک شروع به بازکردن آنها می‌کند و به دنبال چیزی می‌گردد که به زنده ماندش کمک کند…

در لابه لای فیلم فلسفه های انسان به چالش کشیده می شود، “انسان موجودی است اجتماعی” ، “امید اولین و آخرین روزنه ی حرکت و زندگی انسان است” ، “خدا همراه انسان هاست” ، در ناامیدی بسی امید است، پایان شب سیه سپید است” و … همه و همه افکاری هستن که آهسته از ذهن قضاوتگرتان خطور خواهد کرد…

از زیبایی های فیلمنامه و بازی تام هنکس این است که به سادگی شما را با خود به همراه می کشد و ناخودآگاه می بینید که دارید همراه او فکر میکنید، رنج میکشید و تصمیم می گیرید و یا می خواهید عمل کنید… ترسیم واقعی موضوع داستان در ذهن و قرار دادن خود، در موقعیت بازیگر نقش اول داستان به شدت سخت و طاقت فرساست.

در زمانیکه چاک نولاند (تام هنکس) درجزیره به سرمی برد همانطور که گفتم خبری از موسیقی نیست و جای آنرا به زیبایی, صدای امواج, باران و باد، رعد وبرق و … پرمیکند و البته بعد از مدتی حرفایی که چاک با توپ والیبال (ویلسون) می زند شاید از قسمت های عمیق فیلم باشد.

چاک خودش ویلسون را خلق میکند تا بتواند خلاء و تنهایی خود را پر نماید، کاربرد توپ عوض می شود و تبدیل به رفیق و همدم میشود، نقش مایه و جان خود را از خون چاک میگیرد ( چاک نقاشی صورت ویلسون را با قطرات خون خود انجام میدهد) که در واقع بیانگر نیاز همیشگی انسان به ارتباط و درمیان گذاشتن احساسات و عواطف خود با فردی دیگر رابه زیبایی به تصویر میکشد تا آنجا که در وسط دریا هر کاری برای بازگرداندن ویلسون به قایق چوبی تکه پاره اش انجام می دهد…

 

 

انسان تنها از اوایل تاریخ با قدرت فکر ( نه به اندازه امروز ولی مسلما قدرت تفکر داشته است) در زندگیش نیاز به ارتباط را حس میکند و هر کاری را برای پر کردن این خلاء می کند و خدایانی را میسازد و میپرستد و دوستانی را اختیار میکند و …

 

 

تمدن، شاید نخستین واژه‌ای باشد که بعد از دیدن فیلم به ذهن متبادر می‌شود.

 

اتفاقی را که در طول فیلم رخ می‌دهد، می‌توان به این شکل خلاصه کرد:

انسانی فوق‌العاده دقیق، در اوج امکانات رفاهی و از نظر مالی با وضعیت مناسب، همچنین دارای خانواده‌ای خوب و منسجم، به مدت چهارسال از تمامی امکانات و شرایطی که در آن حضور دارد کاملا جدا می‌شود و باید چیزی را تجربه کند که نسل بشر از ابتدا آن را تجربه کرده است. با اساسی‌ترین نیازهایی که در زندگی‌ عادی‌اش به راحتی در اختیارش بوده روبه‌رو می‌شود. و حالا همه چیز را باید از صفر شروع کند.

ابتدا این مسئولیت، یعنی مسئولیت زنده بودنش را نمی‌تواند بپذیرد،‌ به طریق دیگر می‌توان گفت که تازه با چیزی به اسم زندگی و زنده‌بودن برخورد می‌کند، مفهومی که تا پیش از آن صرفا مسئله‌ای در ناخودآگاهش بوده، اما حال به سطح خودآگاه ذهنش آمده و او را کاملا به چالش کشیده.

او تازه متوجه می‌شود که انسان بودن، زنده بودن و زندگی کردن وظیفه‌ای نیست که بتواند به سادگی از پس آن برآید.

به همین دلیل به فکر خودکشی می‌افتد.

اما هنگامی که اقدام به این کار می‌کند، متوجه می‌شود که حتی قدرت خودکشی هم از او گرفته شده!

در سکانس های پایانی فیلم در زمانی که چاک دوباره در خانه خود قرار گرفته هم جملات ماندگار و جذابی را از تام هنکس می شنویم که ترجیح میدهم با فضای فیلم همراه شوید و ببینید تا آن ها را بازگو نمایم…

اگر به فیلم‌هایی که چالش انسان و طبیعت و تلاش برای زنده ماندن علاقه دارید، تماشای فیلم All Is Lost  “همه چیز از دست رفته” و the revenant “بازگشته” را نیز به شما پیشنهاد می‌کنم.


معرفی دیگر فیلم‌ها:

نقد و بررسی فیلم Whiplash

نقد و بررسی فیلم The Revenant

نقد و بررسی فیلم Fathers & Daughters

نقد و بررسی فیلم Collateral BEAUTY

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *