انگیزشی / داستان واقعی
نقد و بررسی فیلم The Revenant
فیلم The Revenant “بازگشته” یا “از گور برخاسته” از جمله فیلم های حماسی، زندگینامه ای، درام و در عین حال مهیجی است که سال ۲۰۱۵ به کارگردانی الخاندرو گونسالس اینیاریتو اسکار بهترین کارگردانی، بهترین فیلمبرداری و بهترین بازیگر نقش اول مرد را از آن خود کرد و شاید یک اتفاق کم نظیر در کارنامه کاری لئوناردو دیکاپریو بوده که بیش از پیش قدرت های بازیگری او را به تصویر کشیده، دی کاپریو گیاه خوار برای بازی در این فیلم مجبور شد جگر خام گاومیش بخورد، روش های درمانی سنتی و زبان بومی آمریکایی بیاموزد که خودش این فیلم که تصویربرداری آن ۹ ماه به طول انجامید را سخت ترین تجربه زندگیش می داند.
خلاصه ای از داستان فیلم:
روننت داستان یک گروه شکارچی سفیدپوست است که سرخپوستان در معامله هستن و به علت دزدیده شدن یک دختر سرخپوست مورد حمله قرار میگیرند و فقط ۱۰ نفر از آنها زنده می مانند و با سختی های فراوانی مسیر خود را برای نجات جانشان در پیش میگیرند و همین روایات زیبا بیننده را تا لحظه ی آخر با هیجان و استرس همراه خود میکشاند…
از این کارگردان فیلم زیبای بردمن رو هم قبل از این کار دیده ایم که جایزه اسکار بهترین فیلم و کارگردانی هم در سال ۲۰۱۴ از آن خود کرد و در سالی که در آن بیش از پنج فیلم به تقابل انسان با طبیعت و بقای انسان پرداختهاند [«مریخی»( The Martian)، «اورست»(Everest)، «در دل دریا»( In the Heart of the Sea) و «پیاده روی در جنگل»( A Walk in the Woods)]، «ازگور برخاسته» تا به امروز بیرحمترین، چالش انگیزترین و شگفت انگیزترین آنها است.
«از گور برخاسته» برگرفته از رمان مایکل پانک است که آن نیز به نوبه خود یک برداشت داستانی از زندگی مرزنشی افسانهای، هیو گلاس (لئوناردو دی کاپریو)، مردی که از حمله خرس زنده ماند و به سختی آسیب دید، بیش از ۲۰۰ مایل در دنیای وحشی سال ۱۸۲۳ سفر کرد تا نجات پیدا کرد، است.
فیلمنامه (که با همکاری ایناریتو و مارک ال اسمیت نوشته شده است)، با استفاده از ماتریال کتاب، سفر گلاس را، چه جسمی و چه عاطفی، از طریق اضافه کردن یک پسر پاونی، هاوک (فارست گولاک)، و دلیلی ملموستر برای انتقام گرفتن از مردانی که او را رها کرده اند، جان فیتزجرالد (تام هاردی) و جیم بریجر (ویل پولتر)، تقویت کرده است.
واژه revenant به جسد زنده شده ای اشاره دارد که از مرگ برگشته است تا به زندگی سر بزند.
این توصیفِ درخوری برای فیلم است. کاراکتر اول فیلم، گلاس، بعد از ناقص ماندن عملیات جمع کردن خز عده ای مسیریاب توسط جنگجوهای آریکارا، آنها را به سوی جای امنی هدایت میکند، که مورد هجوم خرسی قرار میگیرد و تا یک قدمی مرگ پیش میرود. گرچه گلاس موفق به کشتن خرس گریزلی میشود، اما از نظر سایر اعضای گروه زخمهای مهلکی برداشته است.
فرمانده، اندرو هنری، دامنال گلیسون، که به مراتب نقش کوچکتری نسبت به The Force Awakens «نیرو برمی خیزد» اینجا دارد، تصمیم میگیرد که به راه خود ادامه دهد اما سه نفر را باقی میگذارد تا از گلاس مادامی که زنده است مراقبت کنند (و وقتی مُرد دفنش کنند). این سه نفر پسر دورگهی پاونی گلاس، هاوک؛ جیم بریجر جوان و اثرپذیر؛ و جان فیتزجرالد بدبین هستند.
در فیلمی که پر است از لحظات بیقرار کننده و به یاد ماندنی، ناراحت کننده ترین صحنه میتواند صحنه حمله خرس باشد. «ازگوربرخاسته» که بدون کاتهای پیاپی نمایش داده می شود نمایی واقعی از آنچه ممکن است هنگام رو در رو شدن انسان با یک خرس مادر عظیم الجثه که میخواهد از توله هایش محافظت کند رخ دهد را نشان میدهد.
این صحنه خونین و بیرحمانه است و برای برخی بیننده ها ممکن است غیرقابل تحمل باشد. هشدار به افرادی که می خواهند «از گور برخاسته» را ببینند: این سکانس نه به بیننده و نه به بازیگر رحم نمی کند.
«از گور برخاسته» نوعی تجربه است- نگاهی احساسیتر و ویران کننده به یک زنده ماندن ظاهراً غیرممکن در مقایسه با حتی «مریخی» (هر چند میتوانم ثابت کنم که مریخی فیلم بهتری است). شاید چیزی که در این فیلم تاثیرگذارتر است میزان متفاوت بودن آن با «مرد پرنده ای»- چیزی که نشان میدهد ایناریتو هنوز با خودش و بازیگرانش در چالش است- باشد.
«از گور برخاسته» فیلم مناسبی برای همه نیست- خواسته آن از بینندهاش فراتر از فیلمهای متوسط است- اما برای افرادی که موضوع فیلم برایشان مهم است، این فیلم در میان به یاد ماندنی ترین آثار سال ۲۰۱۵ خواهد بود.
شباهاتهای خیلی نزدیکی بین «ازگوربرخاسته» و دیگر اکشنِ تحسینشدهی این اواخر، «مکس دیوانه: جادهی خشم» است. همانطور که جرج میلر در کنار عرضهی یکی از صیقلخوردهترین اکشنهای تاریخ سینما، به داستان هم بها داده بود و به همین دلیل فیلم علاوهبر ارائهی دو ساعت تعقیبوگریز انتحاری یک سری دیوانهی بیابانی، دربارهی نحوهی فرمانروایی حکومتهای مدرن امروزی و به پاخیزی و انقلاب هم حرف میزند.
«ازگوربرخاسته» هم عناصری دارد که آن را به تجربهی تکاندهندهای تبدیل میکند و به سفر عجیبوغریبی که دیکاپریو در این فیلم پشت سر میگذارد، معنای تاملبرانگیزی میبخشد. تم محوری اکثر آثار ایناریتو دربارهی موشکافی و کندو کاو در چرخدندههای «بشر» بوده است و او در این زمینه همیشه به نتایجی رسیده که بیشتر به سمت تلخی و اندوه سنگینی میکنند.
حتی شوخوشنگترین فیلمش، «بردمن» نیز چیزی از غم و درد فیلمهای دیگرش کم ندارد. «ازگوربرخاسته» نیز قصد دارد «ما» را برای ما تشریح کند و برخی از ویژگیهای ترسناکمان را جلوی رویمان به نمایش بگذارد.
دو مضمون و مفهوم مهمی که «ازگوربرخاسته» سوار بر آنها داستانش را روایت میکند، طبیعت خشن بشر به عنوان وحشیترین حیوان و فلسفهی پیچیدهی انتقام است. شاید تاکنون در هنگام دیدن اخبار جنگ یا خواندن تاریخ جنگهای مختلف دنیا مخصوصا جنگ جهانی دوم از عصبانیت به بقل دستیتان یا زیر لب به خودتان گفتهاید: «واقعا انسان از هرچی حیوون پستتره».
این مسئله را این روزها میتوانید جدا از اخبار کشتوکشتار دنیای واقعی، به بهترین شکل ممکن در سریال «مردگان متحرک» ببینید. یکی از ویژگیهای تکاندهندهی این سریال، این است که به زیبایی علاقهی بیحدومرز بشر به تخریب و نابودی و کشتن را موشکافی میکند. شاید در شروع سریال این واکرها و هیولاهای زشت سرگردان در خیابان بودند که دشمن اصلی بازماندگان محسوب میشدند، اما به مرور زمان مشخص شد که دشمن اصلی آنها، خودشان هستند.
واکرها بر اثر ویروس یا هرچیزی که ذهنشان را تسخیر کرده، به صورت غریزی حمله میکنند، اما انسانها به محض اینکه متوجه میشوند دیگر قانونی وجود ندارد و به محض اینکه غریزهی بقا در شدیدترین حالتش آنها را در برمیگیرد، انسانیتشان را به سرعت فراموش میکنند و گلولههای خشونت را در سلاحشان بارگذاری میکنند. جدا از دفاع از خود و زنده ماندن، میل ما به سوی استفاده از خشونت یک دلیل دیگر هم دارد؛ آن علاقهی عجیبی که در ته دلمان به اعمالِ خشن و پرخاشگرانه داریم.
چیزی که میتوانید مقدار ضعیفی از آن را در علاقهمان به تماشای ورزشهای خشنی مثل فوتبال، راگی، کشتی کج یا فیلمهای تارانتینو ببینیم. اگرچه اکثر ما در دنیای متمدن امروزی به جز اینها وسیلهی دیگری برای خالی کردن انرژی خشن جمعشده در وجودمان نداریم، اما فکرش را کنید روزی از را راه برسد که دیگر چکاندن ماشه آزاد است، با انسانیت نمیتوان شکم را سیر کرد و فوتبالی هم برای تماشا کردن نداریم، آیا کماکان میتوانیم این غریزهی ترسناکمان را کنترل کنیم یا خواسته یا ناخواسته افسار از کف میدهیم.
این یکی از عناصری است که «ازگوربرخاسته» روی آن تمرکز میکند. شاید برخی از ما چنین چیزی را باور نداشته باشیم و دلیل بیاوریم که من چنین آدمی نیستم. چون فیلمهای تارانتینو را دوست ندارم! همهی ما اگرچه با تنفر از جنگ و خونریزی ملتها حرف میزنیم و نسلکشیها و هولوکاستها و زجرهایی که انسانها بر همنوعانشان وارد میکنند را به سختی باور میکنیم.
اما ایناریتو در «ازگوربرخاسته» کاری میکند تا به این نتیجه برسیم که بله، آتش خشونت در همهی ما وجود دارد و مسئله این است که چه زمانی شعلهور میشود و تمام وجودمان را در برمیگیرد و کورمان میکند. «ازگوربرخاسته» برای اینکه ما را به این درک خودشناسانهی معرکه برساند، از شخصیتپردازی کاراکتر اصلیاش و نمادپردازی او به عنوان انسانی وحشیتر از تمام حیوانات شروع میکند که نمایندهی تمام بشریت نیز محسوب میشود.
فیلم سرشار از نمادپردازیهایی است که مدام روی این موضوع تاکید میکنند.
اولینبار در بهترین سکانس کل فیلم با یکی از آنها روبهرو میشویم. منظورم همان سکانس دیوانهکنندهی لعنتی حملهی یک خرس به دیکاپریوی بختبرگشته است. آن هم نه یک خرس معمولی. یک خرس مامانِ عصبانی که میخواهد از تولههایش محافظت کند. من از نزدیک با کبوترهایی که میخواهند از تخممرغهایشان مراقبت کنند.
برخورد داشتهام و باور کنید آنها چنان نوک میزنند که تا آخر عمرتان فراموش نمیکنید. حالا تصور کنید چنین حس مادری قابلدرکی در یک خرس گریزلی به نقطهی جوش برسد. به همین دلیل باید گفت هیو گلس با وجود زخمهای فجیح و عمیقی که برداشت، باید همانجا در خون خودش غرق میشد. سوال این است که او چگونه توانست بدن تکهپارهاش که مثل صنایع دستی به هم دوخته شده بود را جمعوجور کرده و تازه سفر حماسیاش برای انتقامگیری را شروع کند؟
گلس در مبارزهی ناجوامردانهاش با خرس مادر، به محض اینکه رقیبش را میکشد، قدرت او را بهطور استعارهای بهدست میآورد. چون زنده بیرون آمدن از زیر چنان زخمها و ضرباتی قدرت خرس میطلبد. بله، گلس از لحاظ فیزیکی شبیه به خرس نمیشود، اما کافی است به پنچههایی که از گردنش آویزان کرده و پوست بزرگ خرسی که به تن دارد و البته جنبش و حرکت غیرقابلتوقف و غریزیاش برای انتقام پسرش نگاه کنید تا متوجه شوید.
او تقریبا چیزی از خرس مادری که کشت کموکسر ندارد و تازه مایه افتخار تمام گونهی خرسها، چه پاندا و چه قطبی است. حتی در یکی از صحنههای فیلم گلس را میبینیم که درست شبیه یک خرس از رودخانه ماهی شکار میکند و با پشتی خمیده و نگاهی که اطرافش را زیر نظر دارد، همینطوری خامخام آن را به نیش میکشد.
این اولینباری است که ایناریتو به ما یادآور میشود «انسان» اگرچه ضعیفتر از برخی حیوانات به نظر میرسد، اما از تمامی آنها وحشیتر است.