نقد و بررسی انیمیشن Mary And Max

فلسفی / روانشناختی / انیمیشن


نقد و بررسی انیمیشن Mary And Max

 

 

 

 

مری و مکس ساخته آدام الیوت و محصول ۲۰۰۹ استرالیاست که در چند جشنواره معتبر مورد تقدیر و تحسین قرار گرفته است و با تکنیک استاپ موشن و در دسته انیمیشن های خمیری قرار دارد که نه تنها برای بزرگسالان است بلکه دیدن آن برای کودکان کاملا نامناسب است!

Mary And Max رو به غیر از اینکه به عنوان یک انیمیشن خاص و موفق در بحث افسردگی، اعتماد به نفس و تاثیر مشکلات روحی والدین بر فرزندان میتونیم بشناسیم، به عنوان یک انیمیشن خوش ساخت و زیبا (ماری و مکس) رو به شدت پیشنهاد میدم.

پرداخت کاملی از دنیای امروز و معضلات جوامع امروزی است که روایت داستان از سال های بسیار دور و در پی نامه نگاری شانسی دختری از استرالیا با مردی در آمریکاست که به خوبی مسایلی همچون:

سندروم آسپرگر (مکس)، افسردگی (ماری)، آگروفوبیا ( همسایه ماری)، اعتیاد به الکل (مادر ماری)، انزواطلب اجتماعی (پدر ماری) و پیامدهای آنان را با بیانی ساده و جذاب از سوی راوی به تصویر کشیده است.

مری و مکس داستان دو دوست را به شیوه ای عجیب روایت میکند که هر کدام در گوشهای از دنیا (مری در استرالیا و مکس در نیویورک) زندگی میکنند و به طرز عجیبتری با هم آشنا میشوند.

شاید بشود فیلم را اثری مکاتبهای دانست که حول محور دو شخصیت اصلی و نامه هایی که مینویسند میگذرد.

در این نامه ها شخصیتهای داستان شکل میگیرند و داستان پر و بال مییابد و حتی شخصیتهای فرعی تازه ای معرفی میشوند و شیرینی هایی که در این میان رد و بدل میشود تلخی قصه را از بین میبرد و داستان را شیرین میکند.

مری و مکس در خلق شخصیتها و مانور بر روی آنها از آثار شاخص چند سال گذشته بوده است.

آفرینش دو شخصیت با سنهای متفاوت، سلایق مختلف (که البته در شکلات با هم مشترکند)، روحیات جدا با این همه جزئیات و داستانهای فرعی کار بسیار سختی است که در مری و مکس به خوبی به اجرا در آمده است.

شخصیتها به گونه ای پردازش شده اند که در جای جای اثر می شود با آنها همذات پنداری کرد.

ماری ۸ سال که نتوانسته دوستی برای خود پیدا کند، مادرش اعتیاد به الکل و دزدی و پدری منزوی از جامعه دارد که با رویاها و شخصیت های محبوب کارتونیش زندگی میکند و با نوشتن نامه ای به یک آدرس تصادفی از آمریکا شروع به ارتباط با مکس می نماید و این ارتباط سال ها با فراز و نشیب ادامه دارد و ….

 

مکس دچار اختلال آسپرگر ( افرادی که با عدم توانایی برقراری ارتباط غیرکلامی با دیگران و همچنین خامی حرکتی و رفتاری همراه هستند ) است که مشکل پرخوری دارد، به روانپزشک مراجعه می نماید و گرایش شدیدی به شانس و قرعه کشی ها دارد که این توضیحت به خوبی جنبه های مختلف شخصیت او را به ما نشان میدهد و گذشته از اتفاقات بسیار و آموزنده ای که داستان برایمان روایت میکند، نکته ی ظریفی از زبان او به وضوح بیان می گردد که از خطای ماری نشات گرفته است، ماری ازدواج می‌کند و به دانشگاه می رود و با پژوهش در حوزه ی روانشناسی به دنبال چاره ای برای کمک به دوستش است و وقتی در پی تحقیقاتش کتابی پرتیراژ در همین زمینه را منتشر می‌کند و یک نسخه را برای مکس ارسال میکند، رابطه ی او با دوستش قطع می شود!

 

نکته ی ظریف و زیبای فیلم در این حوزه است که در یک ارتباط انسانی، شناخت و پذیرش دو طرف با تمام ابعاد و ویژگی ها، نقاط ضعف و قدرت ها صورت می‌گیرد و نباید  این نکات را برجسته نماییم،

دیالوگ ماندگار مکس در این بخش این است که:

 

این ما نیستیم که عیب و نقص ها رو انتخاب می کنیم، آنها بخش از وجود ما هستند و باید آنها را بپذیریم.

 

فیلم پر است از دیالوگ های معنی دار در کنار استفاده فوق العاده از رنگ با اینکه در نیویورک سیاه و سفید به تصویر کشیده شده و تنها رنگ لحظات نیویورک کلاه یحودیت مکسه اما در استرالیا رنگ قالب قهوه ای است.

شاید قالب بودن این رنگ در استرالیا به دلیل این باشه که مری قهوه ای را دوست دارد و این مساله را در اولین نامه اش به مکس میگوید.

زمانی که مری به خانه مکس میرسد میبیند مکس به حالتی مرده که سرش بالاست و دارد به سقف نگاه میکند که نشان میدهد تنها خوشی مکس حتی هنگام مردن هم نامه های مری است .

شخصیت پردازی در این فیلم به صورت خارق العاده ای شکل گرفته است و تمام عناصر در این فیلم یک شخصیت جداگانه دارند.

 

 

 

موسیقی هم به زیبایی استفاده شده تلفیق ویلون ، جاز ، پیانو و صدای آدم در موزیکهای این فیلم حالتی رویاگونه را به فیلم منتقل کرده است ، صدای دلنشین فیلیپ سیمور هافمن برای شخصیت مکس و بری هومفریس به عنوان راوی، زیبایی فیلم رو دوچندان کرده  است.

دوستی ساده ، صمیمی اما عمیق مکس و مری به دلیل تنهایی شکل گرفت و اگر هر کدام از این دو به این مقدار تنها نبودن ابدا یک همچین رفاقتی پدید نمی آمد ، اولین دلیل مرگ مادر مری تنهایی بود و این قدرت مری و مکس را نشون میدهد که تونستند از این تنهایی رفاقتی با این قدرت پدید آورند.

وقتی برای بار دوم فیلم را دیدم خشم ماکس به نظرم افراطی آمد. مگر اینکه آن خشم را هم جزئی از آن «نقص»، «ناتوانی» که مری به آن اشاره می‌کند بدانیم.

پذیرش تفاوت‌ها و ارج نهادن به دیگری، نقد هنجارها، متوسط‌ها و نرمال‌ها تیغی دولبه است.

نقد هنجارها می‌تواند ناهنجارترین و خشونت‌امیزترین رفتارها، منش‌ها و انسان‌ها را توجیه کند.

می‌تواند رفتار طالبان را توجیه کند به خاطر اینکه متفاوت است و از طرف دیگر اسیر شدن در دام «نرمال، نرمال است» و یا اینکه فقط «نرمال» یا «هنجار» حق است، یا حق بیشتری دارد و یا فقط اوست که حق زندگی دارد، به معنی حذف تمام آن‌هایی خواهد بود که دیگری محسوب می‌شوند.

مرز کجاست وچه کسی می‌تواند تعیین کند معیار چیست. آیا هر تفاوتی، هر دیگری‌ای حق دارد؟

ماکس بالاخره به این نتیجه می‌رسد که انسان‌ها همه ناکاملند، و او درست می‌گوید. همه ما «نواقصی» داریم واین نواقص زمانی مشخص می‌شوند که با یک «انسان کامل و ایده‌آل» (خدا) سنجیده می‌شویم.

و این انسان کامل و ایده‌ال اساسا وجود خارجی ندارد.

این الگو در واقع فقط یک الگوی ذهنی و غیرواقعی است.

پس چرا برخی از ناتوانی‌ها شهره خاص و عام می‌شوند؟

همانطور که ماکس می‌پرسد.

شاید چون برخی از ناتوانی‌ها عمومی‌ترند، اشاعه بیشتری دارند و برخی نادرتر.

شاید به همین دلیل است که آن‌ها دم خروس می‌شوند یا شاخ گاو.

ناتوانی ماکس شهره خاص و عام می‌شود چون نادرتر است.

او خودبین وخودخواه نیست، جاه طلب نیست، زن باره نیست، متجاوز نیست، سرکوبگر نیست و… نیست.

این‌‌ها عیوبی است که اکثر آدم‌ها دارند؛ او احساسش را نمی‌تواند بیان کند، هرگز نتوانسته عشق را تجربه کند، احساسات مردم را از حالات چهره‌اشان تشخیص نمی‌دهد، حساس است و آسیب‌پذیرو… این‌ها نه تنها نادرترند بلکه اشکالشان این است که قادر نیستند دیگران را سرکوب کنند، به انقیاد بکشند، استثمار کنند، صدایشان و دستشان کوتاه است.

برای همین خیلی راحت دیگری محسوب می‌شوند، ناقص و ناهنجار خوانده می‌شوند. به راحتی بیمار خوانده می‌شوند. شوک می‌گیرند، دارو می‌خورند.

چون خشمی را که در لحظه‌ای برعلیه این دنیای متجاوز، سرکوبگر، جاه طلب، خودخواه، ستمگر و… نشان داده‌اند افراطی بوده است.

مری به نسبت ماکس آدم «نرمالی» بود.

آرزوهایش معقول‌تر از ماکس بود.

آرزوهایی که برای یک کودک هشت ساله بسیار «طبیعی» می‌نمود.

اما آرزوهای ماکس در سن ۴۴سالگی بسیار «احمقانه» بود. آرزوی داشتن کلکسیون عروسک‌های کارتون نوبلت‌ها، با اینکه مری هم عاشق آن‌ها بود، اما آرزویش داشتن آن‌ها نبود، شکلات را گرچه مری هم دوست داشت (که برای سنش طبیعی بود) اما نمی‌خواست تا آخرعمر فقط شکلات بخورد. و داشتن یک دوست واقعی.

شاید این آخری به نظر نرمال برسد اما واقعیت این است که در سن ۴۴ سالگی داشتن چنین آرزویی نشان‌ دهنده ناتوانی فرد در ارتباط با دیگران است.

ناتوانی‌ای که از کودکی تا کنون داشته، اینکه در سن ۴۴ سالگی هنوز دوستی ندارد.

آیا ماکس که مدام به خودش یاد‌آوری می‌کند که نقص‌هایی دارد و باید آن‌ها را بپذیرد توانسته است ناتوانی آن‌یکی‌ها را درک کند. او اگر می‌توانست بفهمد همانطور که خودش ناکامل است دیگران هم ناکاملند، می‌توانست در دنیای دیگران راه پیدا کند.

او تا زمانی ناتوان و ناقص بود که دیگران، «نرمال‌ها»، را انسان‌هایی کامل می‌پنداشت.

به همین دلیل است که آن‌چنان از گدای سرکوچه خشمگین می‌شود که می‌خواهد او را خفه کند، به همین دلیل است که آن‌چنان به مری خشم می‌گیرد.

او اگر پذیرفته بود که انسان‌های دیگر هم مثل خودش ناقص و ناکاملند آن‌چنان بر آن‌ها خشم نمی‌گرفت، حتما زودتر آن‌ها را می‌بخشید و می‌توانست یک دوست واقعی داشته باشد:

یک آدم ناقص مثل خودش و مثل همه آدم‌های دیگر. او وقتی این واقعیت را کشف کرد و پذیرفت که خودش هم مثل دیگران و دیگران هم مثل خودش ناقص و ناکامل، ناتوان، احمق و.. هستند، توانست آرام بگیرد.

مری را بخشید و بالاخره تصمیم گرفت دنبال صورت خنده توی دفترش بگردد و به گدای سرکوچه «لبخند» بزند و به او چیزی ببخشد.

اگر دیگران را کامل و خود را ناقص بدانی همواره احساس کوچکی، حقارت، خشم، اضطراب، افسردگی و… داری. اگر دیگران را ناقص و خود را کامل بپنداری خودخواه، خودبین، سرکوبگر، زورگو، جاه طلب، متجاوز خواهی بود و در بهترین حالت به آن «ناقص‌ها» احساس ترحم خواهی داشت که از هر شمشیری در تخریب و قلع و قمع آن‌ها کارآمدتر است…

فیلم اما فقط در قالب انیمشن می‌توانست پاسخ بگیرد.

فقط با آن خمیرهایی که به راحتی به هرشکلی در می‌آیند می‌توان آن بیان‌های قوی عاطفی را تصویر کرد.

با آن خمیرها بود که می‌شد چنین طنز تلخی را پرداخت و واقعیت را چنین عریان و بدون هیچ بزکی نشان داد.

تعریف داستان در قالب و کالبد انسان‌ها از واقعی بودن آن می‌کاست. همانطورکه در اول فیلم نوشته شده بود؛

فیلم واقعا براساس یک داستان واقعی بود! همه‌ی ما در زندگی واقعی مان هر لحظه داریم آن را زندگی می‌کنیم.

 

mary and max

 

 

از دیالوگ های قابل تامل و جذاب مکس در فیلم میتوان از اینها یاد کرد:

– من در یک خانواده یهودی به دنیا آمدم. و قبلاً به خدا اعتقاد داشتم. اما از وقتی که کتاب‌های زیادی خوندم، بهم ثابت شد که خدا ساخته تصورات منه .

– با اینکه من یک کافر هستم اما کلاه یهودیم را سرم می‌کنم تا مغزم را گرم نگه دارد.

– هیأت منصفه اعضای برجسته اجتماع هستند که تا حالا قتلی را مرتکب نشدند.

– اول عاشق خودت باش

– وقتی جوان بودم دوست داشتم هر کس دیگه‌ای باشم به جز خودم.

دکتر برنارد گفت اگر توی یک جزیره تنها بودم، مجبور می‌شدم به همنشینی باخودم عادت کنم.

گفت باید با خودم کنار بیام. با تمام عیب و نقص‌ها، ما خودمان عیب و نقص‌ها را انتخاب نمی‌کنیم.

آنها بخشی از وجود ما هستند و باید با آنها کنار بیاییم .


انیمیشن پیشنهادی دیگر

 
نقد و بررسی انیمیشن Inside Out

۳ دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *