چگونه رابطه مان را با شخصی که از او آسیب خورده ایم بازسازی کنیم؟ | بازسازی کردن رابطه | بر طرف کردن مشکلات در رابطه
چگونه رابطه مان را با شخصی که از او آسیب خورده ایم بازسازی کنیم؟
در یک رابطه دو نفره چطور فکر میکنید؟
فکر میکنید کینه به دل گرفتن شما را قویتر میکند؟ خیر، مضطرب و تلخترتان میکند.
فکر میکنید بخشیدن شما را ضعیفتر میکند؟ خیر، رها و سبُکتان میکند.
فکر میکنید ریز شدن در یک خطا، فکر یا عمل اشتباه، شما را به پیچیده ترین اتفاقات میرساند؟ خیر بیشتر فاصلهی شما را با واقعیت زیاد میکند.
فکر میکنید ریشه اعتماد از کنکاش می آید؟ خیر، از آرامش روح و همراهی و همدلی میآید.
“موقعیت پیش رو شاید شبیه به خیلی از شمایی باشد که این متن را میخوانید”.
شخصیت چنین بازگو میکند که؛ من در خانوادهی طلاق بزرگ شدم. البته اشتباه نکنید، کودکی بسیار شادی داشتم و مادرم به طرزی باورنکردنی از هر نظر برای من امکانات رفاهی را ایجاد میکرد و کاری کرد من به بهترین حالت بزرگ شوم. چهار جا کار میکرد تا مطمئن شود همیشه از همهچیز بهترینش را داشته باشم. ولی صادقانه بگویم همیشه برای نقش یک پدر در زندگیام احساس کمبود میکردم.
وقتی من خیلی کوچک بودم پدر و مادرم از هم جدا شدند. پدر دریانورد بود، مادرم پزشک و به این نتیجه رسید که دوست ندارد بهخاطر کار پدرم تمام زندگیاش اینطرف و آنطرف برود. معنیاش این بود که من فقط میتوانستم پدرم را یک یا دو بار در سال ببینم. و همین باعث شد که کمکم نسبت به هم کاملاً بیگانه شویم.
وقتی شانزده سالم بود متوجه شدم که تصمیم داشته خانهای جدید برای شروع یک زندگی باثباتتر و دائمیتر بخرد. فکر میکردم که حتماً سعی خواهد کرد خانهای نزدیکِ من بخرد و الان که وقت بیشتری دارد میتوانم بیشتر ببینمش. اینکه شاید بتوانیم یک رابطهی واقعی را با هم بسازیم و عوضِ نبودنش در تمام آن سالها در تولدها، فارغالتحصیلی و سایر خاطرات زندگیام را درآورد.
ولی درست همان موقع که پر از امید به آینده شده بودم، او این کار را نکرد. همان جایی که بود ماند، با همسر و بچههای جدیدش. حتا با اینکه به نظر میرسید آنها چندان قدرش را نمیدانند و با اینکه حس میکردم من خیلی بیشتر از آنها به او نیاز دارم.
دلم شکست.
الان ده سال از آن زمان گذشته است و رابطهی بهمراتب بهتری با هم داریم ولی من هنوز در پروسهی بهبودی هستم.
قبل از اینکه بتوانم یاد بگیرم ببخشمش باید یاد میگرفتم که فراموش کنم. و قبل از اینکه بتوانم با او رابطه داشته باشم باید یاد میگرفتم که ببخشمش. الان در پروسهی درست کردن آن رابطه هستیم و رابطهمان از هر زمان دیگر بهتر است. ولی من هنوز در حال قبول کردن اینم که هیچوقت نمیتوانم آن پدری که دختر کوچولوی درونم همیشه میخواسته به دست آورم.
کار سختی است. اینکه بدانی کسانی که بیشتر از هر کسی دوستشان داری ممکن است یک روزی به تو آسیب بزنند. گاهی حتی آنهایی که قرار بوده محافظ و نگهدار تو باشند. این یکی از مهمترین درسهایی است که در طول زندگی یاد میگیرید که بخشی از انسان بودن است.
امیدوارم تجربهی من بتواند وضعیت بعضی از روابط شما را هم براتان روشنتر کند، روابطتان با دوستان، اعضای خانواده، پارتنرها و …
و حالا میخواهم برایتان بگویم چطور موفق شدم فراموش کنم و ببخشم!
۱. او را به چشم یک انسان ببینید.
بخش مهمی از چیزی که در دیگران میبینیم، مخصوصاً آنهایی که سابقهی احساسی با آنها داریم، تصویری از رفتارهای ناخودآگاه خودمان نسبت به آن فرد است، نه انعکاس واقعی رفتار آنها.
دیدن این در خودمان سخت است و حتا در افرادی که مدت زمانی طولانی میشناسیمشان، مثل والدینمان، تشدید هم میشود.
من وقتی توانستم پدرم را ببخشم که یاد گرفتم آدم درونِ او را ببینم نه تصوری که خودم از یک پدر داشتم. البته این کار آسان نبود چون باید با خیلی از نقصها و کاستیهای خودم و او روبهرو میشدم. درمورد او همیشه قولهایی بود که هیچوقت به آنها عمل نمیکرد، از ترس از دست دادن عشق و محبت اطرافیانش. درمورد من ناتوانی برای فرصت دادن به او برای درست کردن اوضاع و نگاه کردن به او با دیدی تازه، حتی وقتی که این بهترین کاری بود که میتوانستم برای هر دومان انجام دهم.
خوشبختانه به مرور زمان هر چه بزرگتر شدم توانستم رابطهای جدید با او برقرار کنم، رابطهای برمبنای تجربیات جدید و نه فقط انتظاراتم.
۲. انتظاراتتان را مداوماً ارزیابی کنید.
وقتی میخواستم شروع به ساختن دوبارهی رابطهام با پدرم بکنم، مداوماً خودم را رودرروی انتظارات قدیمیام میدیدم. هر بار که به طریقی خاص رفتار میکرد، مثلاً وعدهی توخالی میداد یا وقتی به او نیاز داشتم پیشم نمیآمد، یک داستان و خاطرهی قدیمی را در ذهنم بیدار میکرد و باعث میشد با خودم بگویم که او همیشه همینطور بوده است و هیچوقت هم تغییر نخواهد کرد. ولی هر بار که اینکار را میکردم، میتوانستم انتظاراتم را از نو ارزیابی کنم.
یک روش بدبینانه برای نگاه کردن به این موضوع این است که انتظاراتم را پایین آوردم. ولی از کجا معلوم که انتظاراتم آن اوایل بیاندازه بالا نبودهاند؟ وقتی رفتارش با آنچه من از او انتظار داشتم هماهنگتر شد، هر دوی ما شادتر بودیم و حتا میدیدم که گاهی وقتی توقع نداشتم به قولی عمل کند، با عمل کردن به آن غافلگیرم میکرد.
۳. از چشم او به جهان نگاه کنید.
استاد معنویات رام راس گفته است، «اگر تصور میکنید روشنفکر هستید، بروید و یک هفته را با خانوادهتان بگذرانید.» من سعی کردم همین گفته را در زندگیام پیاده کنم. من همیشه تصور میکردم فردی دلسوز و فهمیده هستم، ولی آیا واقعاً میتوانم خودم را جای اعضای خانوادهام بگذارم و با رفتارهاشان، مخصوصاً رفتارهایی که باعث ناراحتی من شدهاند، کنار بیایم؟
سعی کردم به موقعیت پدرم فکر کنم، به انتظارات و ناامیدیهایش، تأثیراتی که در زندگیاش داشته است مثل این مسئله که مجبور بوده بهخاطر کارش همیشه در سفر باشد. و متوجه شدم بخش عمدهای از نبودنش کنار من به این دلیل بوده که میترسیده خانواده ی جدیدش را از دست بدهد و تنها شود.
در آخر با اینکه نمیتوانستم رفتارهایش را توجیه کنم ولی میتوانستم منطق پشت آن را ببینم و برایش به عنوان یک انسان جایزالخطاء دلسوزی کنم نه بهعنوان کسی که عمداً خواسته باشد من را ناراحت کند.
۴. توانایی پذیرش را در همهی جنبههای زندگی تمرین کنید.
بعضیوقتها نمیتوانستم پدرم را به شکل یک انسان ببینم نه تصور خودم از او، نمیتوانستم انتظاراتم را تغییر دهم، و حتا نمیتوانستم منطقی فکر کنم که خودم کجای کار اشتباه کردهام. در این مواقع، باید تلاش میکردم همه چیز را همانطور که هست بپذیرم. و اوایل نمیتوانستم. به نظرم مصنوعی میآمد چون هنوز از دست او عصبانی و ناراحت بودم. بهخاطر همین تصمیم گرفتم کمکم شروع کنم و پذیرش را بهعنوان یک مهارت تمرین کنم.
چیزهای پیشپاافتادهای مثل ترافیک سر راهم به محلکار یا بیادبی مشتریهای مغازه را پذیرفتم. وقتی چیزی که دوست نداشتم را در اخبار میدیدم میپذیرفتم، یا وقتهایی که یکی از دوستانم بیمحبتی میکرد. حتا شروع کردم چیزهایی در خودم را که دوست نداشتم هم بپذیرم و بالاخره توانستم پدرم را هم با اشتباهاتش بپذیرم.
۵. رابطهها را مایع ببینید، نه جامد.
این نکتهی آخر به نظرم یکی از جالبترین این نکتههاست. من شروع کردم که روابط زندگیام را مایع ببینم نه جامد. روابط مایع برای من به این معنی بود که آدمها میتوانند وارد زندگیام شده و از آن خارج شوند، نقشهاشان میتواند عوض شود، همینطور نسبت ما با همدیگر. متاسفانه این یک واقعیت طبیعیِ زندگی است و ما توان مقاومت دربرابر آن را نداریم.
پدرم حامیِ خوبی برای من نبود، حتا الگوی خوبی هم نبود، ولی الان هم پدر و هم دوست من است و کسی که دوستش دارم. این وضعیت ممکن است در آینده تغییر کند، بهتر شود یا بدتر، ولی من تمام تلاشم را میکنم که پذیرش آن را داشته باشم.
اینکه یاد بگیرید آدمهایی را که دوستشان دارید ولی به شما صدمه میزنند فراموش کنید یکی از سختترین چالشهایی است که در زندگی با آن روبهرو میشوید. همانطور که درمورد وضعیت من میبینید، فراموش کردن باعث میشود تصورتان را از چیزی که آن فرد باید باشد رها کنید. بعضی وقتها میتوانید رابطهتان را همچنان حفظ کنید، ولی آن رابطه دیگر رابطهای که شما میخواستید نیست. و بعضیوقتها این دقیقاً چیزی است که به آن نیاز دارید.
شما چطور؟
تابهحال شده رابطهتان را با کسی که به شما آسیب زده بازسازی کنید؟
با ما از تجربیاتتان بگویید.
منبع مقاله: tinybuddha.com برداشت از ترجمه زینب آرمند